♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
بزن بیرون ببین فصلای سال و بهار و تیر و مردادش مهم نیست
پر از زیباییِ ذات طبیعت ، تگرگ و باد و بورانش مهم نیست
برو از کوچه های شب گذر کن ، ببین تنهایی هم دنیایی داره
خدا شبگردای تنهاست ، محاله که تو رو تنها بذاره
بزن بیرون همون وقتای تلخی که دردات گر میگیرن توی سینه
نذار یادت بره دنیا دو روزه ، نذار غصه توی قلبت بشینه
بزن بیرون بدون عقل و منطق ، یکم دیوونگی خوبه
همیشه
تموم زندگی قده یه لحظه ست ، نگو فردا و پس فردا چی میشه ..
-----------------**--
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید: احمق، راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد... مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:برای چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود
مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود
مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: رفتار آنها... پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد... ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
زندگی
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد
به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن
لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید
آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و یک روز زندگی کن
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید، اما میترسید حرکت کند، میترسید راه برود، میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند
او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد
او در همان یک روز زندگی کرد
-----------------**--
به پاهای خودت
موقع راه رفتن نگاه کن
دائما یکی جلو هست و یکی عقب
نه جلویی بخاطر جلو بودن مغرور میشه
نه عقبی چون عقب هست شرمنده و ناراحت
چون میدونن شرایطشون دائم عوض میشه
روز های زندگی ما هم دقیقا همین حالته
دنیا دو روزه
روزی باتو ، روزی علیه تو
روزی که با توهست،مغرور نشو
روزی که علیه تو هست،ناامید نشو
هر دو میگذره
*~*****◄►******~*